شعر دلبری اسیر از فروغ فرخزاد
شعر دلبری اسیر از فروغ فرخزاد
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
شعر غمناک خاطرات از فروغ فرخزاد
شعر غمناک خاطرات از فروغ فرخزاد
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
شعر غمناک رمیده از فروغ فرخزاد
شعر غمناک رمیده از فروغ فرخزاد
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
شعر احساسی شعله رمیده از فروغ فرخزاد
شعر احساسی شعله رمیده از فروغ فرخزاد
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
شعر عاشقانه شب و هوس از فروغ فرخزاد
شعر عاشقانه
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
شعر عاشقانه
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی